داستان های دخترک سر به هوا

ماجرای زندگی خودم و اتفاقای روزانه

داستان های دخترک سر به هوا

ماجرای زندگی خودم و اتفاقای روزانه

رویای بهار

سه شنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۰۳ ق.ظ

ظهر بود،خورشید نوری طلایی رنگ داشت.....از میان مزرعه گندم آروم آروم قدم میزدم،و با دستام خوشه های گندم را نوازش میکردم.صدای باد و حرکت گندم ها و نوری ک روی اونها میتابید آرومم میکرد.اون طرف مزرعه یه چشمه کوچیک بود و کنارش پر از گل های رنگ و وارنگ.یکم آب بازی کردمو پاهامو کردم داخل آب و تکون میدادم ک مادرم صدام زد بهار بیا غذا سرد شد........و با این جمله آخر معنی بهشت را فهمیدم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی