رویای بهار
سه شنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۰۳ ق.ظ
ظهر بود،خورشید نوری طلایی رنگ داشت.....از میان مزرعه گندم آروم آروم قدم میزدم،و با دستام خوشه های گندم را نوازش میکردم.صدای باد و حرکت گندم ها و نوری ک روی اونها میتابید آرومم میکرد.اون طرف مزرعه یه چشمه کوچیک بود و کنارش پر از گل های رنگ و وارنگ.یکم آب بازی کردمو پاهامو کردم داخل آب و تکون میدادم ک مادرم صدام زد بهار بیا غذا سرد شد........و با این جمله آخر معنی بهشت را فهمیدم
۹۷/۰۵/۰۹